Friday, October 29, 2010




was wondering when the circus is going to leave my town ... then i realized that i am the master clown ...
the circus is never gonna leave this town!





Wednesday, February 24, 2010




از فکرِ تنها مردن تنم لرزید 



بعضی چیزها انگار فکر کردن بهشون با طبیعت آدم سازگاری نداره. هزار بار میشنوی و یک بار هم گوش نمیدی. انگار قبلا کسی در گوش مغزت گفته که بعضی جمله ها رو تا جایی که جا داره زیر سبیلی رد کنه. اونم واسه خیر خواهی

تنها ... روی تخت بیمارستان یا خانه ی سالمندان یا حتی تخت خونه خوابیدی
مریضی 
درد داری
 از کار افتاده ای
 خجالت میکشی از اون غریبه ای که میاد تر و خشکت میکنه 
و ... نه ... نه ... مرگ دیگه اون اتفاق بزرگ نیست که امروز فکر میکنی

حس میکنی که کم کم وقت رفتنه  ... و ترسیدی ... ترسیدی برای اولین بار ... با تمام اون نطق ها و بحث ها که تو جوونی راجع به مرگ میکردی ... ترسیدی

یه موقع میترسیدی مامانت رو صدا میکردی ... بیدار میشد میامد کنار تختت ... نازت میکرد و میپرسید که چی ترسوندتت ... و میدونستی که هیچ چیز برای اون آدم مهم تر از تو نیست

به برادرت فکر میکنی ... که چه قدر حس میکردی عمر و عشق و زندگیش به نفس تو بستست ... اگر مریض و خراب بودی ... چه قدر براش مهم بود ... وای خدایا ... فکر مرگ تو چه قدر براش تلخ بود ... اگر مرگت رو میدی چه قدر میشکست 

و به تمام آدمهای دیگه ی زندگیت ... آدمهایی که الان هیچ کدوم کنار تختت نیستن
آدمهایی که احتیاج داری دستت رو بگیرن که بدونی کسی، امروز، شاهد مرگت هست 
که بعد از اینهمه سال زندگی ... مرگت اتفاق مهمیه 

آدمهایی که سالهاست مردن
و هیچ کس نمیدونه ... که تو روزی ... دختر کوچولوی کسی بودی ... که اگر گریه میکردی ... دنیا براش تیره میشد
که تو روزی ... خواهر کسی بودی ... که اگر الان اینجا بود ... فریا میزد و زمین و زمان رو به هم میدوخت که تو زنده بمونی
که روزی کسی از عشق چشمهای تو شب خواب به چشمهاش نمی اومد  ... از فکر یک نفس دور بودن از تو، اشک توی چشمهاش جمع میشد 

تویی و اتاق ساکت و دستهای چروکیده و نفسی که میدونی هر آن ممکنه دیگه بیاد و برنگرده
کسی نمونده که موهای سیاه تو رو به یاد داشته باشه
 

تویی و ته خط

تنها

----






    

Thursday, February 4, 2010

For Sina




INVICTUS


Out of the night that covers me, 
Black as the pit from pole to pole, 
I thank whatever gods may be, 
For my unconquerable soul. 

In the fell clutch of circumstance, 
I have not winced nor cried aloud. 
Under the bludgeonings of chance, 
My head is bloody but unbow'd. 

Beyond this place of wrath and tears, 
Looms but the Horror of the shade, 
And yet the menace of years
Finds and shall find me Unafraid. 

It matter not how strait the gate, 
How charged with punishment the scroll,

I am the master of my fate:
    I am the Captain of my Soul. 


William Ernest Henley 






Monday, January 11, 2010








دلم برات تنگ شده
برای تویی که از جنس منی
تویی که مثل من دیگه تو تعریف مردم شهرمون از "زن" جایی نداری ... و وقتی میگم که رو پای خودمون باشیم ... که مثل کوه بزرگ و نیرومند باشیم و استقلال داشته باشیم  یه جور بدی نگام نمیکنی 
اگر مردی رو برای همسفر بودن انتخاب کردیم فقط برای این باشه که دشت و دره ها و بره های کنار جاده رو باهاش تقسیم کنیم و زیر بارون باهاش نفس بکشیم ... نه اینکه بذاریم پاهامونو با منطق سنت های مقبول بشکنه ا بعد مردونگی کنه و تمام راه مجبور باشه باز با منطق همون سنت ها کولمون کنه  ... وقتی اینها رو میگم بهم جوری نگاه نمیکنی که حس کنم داری دنبال این میگردی که رو بیماری روانی که احتمالا دچارشم چه اسمی می شه گذاشت 
دلم برات تنگه ... و از همه بدتر اینکه حس میکنم نکنه من به خاطر اینکه خودم با این افکار و اعتقاداتم تنها نمونم تو رو هم هی تو این سالها هل دادم طرف این جور طرز فکر و رفتار 
در اینکه این جور نگاه کردن و این جور فکر کردن درسته شک ندارم ... اما در اینکه آدمهایی مثل ما ... بخصوص اونهایی که مثل تو عاشق بچه و خونه ی شلوغ و آشپزین و روح زنانه ی زیبایی دارن ... با این جور نگاه کردن میتونن به چیزهایی که میخوان برسن و خوشبخت باشن شک دارم
خودت گفتی که تو شهر بچگی هامون با این رفتار و عقاید هیچ جوری هیچ جایی نداریم ... اینجا چی؟ میتونم بهت بگم که اینجا به اون خونه ی پر صدا که میخوای از هفت گوشش جیغ و خنده ی بچه بشنوی و برای کسی که با اشتها غذا میخوره و دستهای مردونه داره آشپزی کنی میرسی؟ ... میتونم بگم که افکار و عقایدت رو عوض کنی و بجاش بری به قول خودت سرویس ۱۸ نفره غذا خوری بخری و بذاری کسی بهت پول تو جیبی بده و تمام امیدت واسه استقلال مهریه ای باشه که ۴ نفر دیگه سرش با هم چونه زدن؟ 
تنها چیزی که همیشه گفتم و هنوزم فقط همونو دارم که بگم اینکه که ... هرکجا و هرجور و هر طور که باشه ... من رو داری
دستهای مردونه ندارم ... با اشتها چیزهایی که میپزی رو نمی خورم ... اما هستم 






 
 

Tuesday, November 10, 2009






یادم رفته بود ... نگاه آدمهایی رو که در حال معامله نیستن ... در حال عاشقی و دل دادن وتپیدننن 
نگاه آدمهایی که هنوز اونقدر سنی ندارن  ... که وقت کرده باشن  بین آدمهای ترسو و وامونده و رو دست خورده اونقدر وول بزنن ... تا از دوست داشتن و آرزوهای قشنگ کردن دل بکنن
نگاه آدمهایی که هر کلمه رو از صورت روبرویی با ولع میدزدن ... که یک وقت جا نمونه یک حرکت لب و یک لحظه از بودن طرف

 



Thursday, November 5, 2009

Public Domain





Why does is seem like we owe so much explanation to one another?




Sometimes, when it comes to personal matters, a simple "cuz i said so" ... "cuz i felt like it" ... "cuz i like it this way" should do the job of shutting people up ... those who don't have the decency to be satisfied with such answers at least. 

and i am on the same boat sometimes, with people who need to work on their sense of decency, their understanding of what is strictly private and no explanation is owed for them. 


 

Wednesday, June 17, 2009













خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیبِ آتش پردود
وز میان خنده هایم، تلخ
و خروش گریه ام، ناشاد
از درونِ خسته ی سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم
همچنان میسوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشمِ در و دیوار
در شب رسوای به ساحل

وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی راکه پروردم به دشواری
دردهان گودِ گلدانها
روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم، گریان ازین بیداد
میکنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

وای بر من، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش

وز لهیب آن روم از هوش
زآن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که میداند، که بودِ من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشتِ خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

مهدی اخوان ثالث












Friday, May 22, 2009






Mr. Cheney, as far as decent people are concerned, you can go @#%$ yourself.






@#%$ing Spider Bites!!!!!






I don't exactly know what spiders like to munch on ... but it has to taste something like my left thigh does










Kant gave Newtonian physics dignity.







Monday, May 18, 2009












Tuesday, May 12, 2009







شاید لرزیدن من از شنیدنش بیخود بود ... ولی همش تو مغزمه ... حرفهام چه قدر تاثیر گذاره؟ ... حرفهای دیگران چه قدر رو من تاثیر گذاشته که بخوام نگرانِ تاثیر خودم روی کسی باشم؟
خیلی
بعضیهاش خیلی
خیلی وقته که از رو شکم به کسی چیز مهمی نمیگم که بخوام اینقدر به تاثیرش فکر کنم ، اما بازم! ... شاید اگر دقیقا میدونستم ... از حالاشم بیشتر فکر میکردم به کی چی میگم

تو که عزیزی بدون اگر چیزی گفتم با تمام وجود بهش اعتقاد داشتم
اگر گفتم که سهم تو بیشتر از اینه
اگر گفتم که حیفی ... که تمومش کن
باور کن که اعتقاد داشته و دارم
دوست ندارم ناراحتیت رو ببینم ... ولی میگذره ... باور کن که میگذره ... باور کن که سهمت خیلی بیشتر و قشنگ تر از این حرفهاس






  

Thursday, May 7, 2009




you have GOT to be kidding me 

It has been two weeks now ...
I get this INTENSEEEE %$&#ing toothache right in between 12:30 and 1:30 am

Weird!





Wednesday, May 6, 2009

you wish














Monday, May 4, 2009





داشتم میرفتم طرف کلاسم ... نمیدونم چی شد یهو یاد این افتادم که یه مدت بچگیام آرزوم بود چوپون بشم

ده بیست تا بادکنک باد میکردم با هزار بدبختی ... بعد پیرهن گشاد بلند میپوشیدم ... یه چند تا روسریه گل من گلی یه جوری مدل این سریال های پیامبری و اینا که نشون میدادن این صحرا نشینا میبستن به کلشون میبستم به سرم ... یه دونه میله ی بلند پلاستیکی ام که نمی دونم از کجا پیدا شده بود میگرفتم دستم ... راه میافتادم تو خونه ... به هی آروم با این چوب دستیه میزدم به این گوسفندا که را برن ... بعد پیچ راهرو رو اشتباه نپیچن برن تو اتاقا که درشون بازه ... بعد میرفتم میرسیدم به سالن مثلا بعد بالای پشتیه مبل میشستم ... مثلا استراحت کنم رو تپه ... بعد با گوسفندام حرف میزدم ... آخه من کسی رو نداشتم دیگه میدونین؟ ... یه چوپون تنها بودم واسه خودم ... بعد هی ام یکیشون مثلا گم میشد ... من و بقیه دنبالش میگشتیم ... خلاصه بساطی بود
چه قدر مخم کار میکرده تو جغلگی ... خیلی خداس چوپون شدن
کاش میشد
شاید بشه
میشه؟




 

Saturday, May 2, 2009







"Anyone who says Sunshine brings happiness has never danced in the Rain"





Unknown Source




Thursday, April 30, 2009

My Tree-climbing Assassin Monkey brother (Age=28)







dude ... me wan tell you a secrot
What?
I know whats wrong wiff me now
What's wrong with you?
Dere is a person in my tummy ... and he got a candol! 
Is that why you have a fever? 
yesss ... and den he moves de candol around ... and kicks my tummy and estuff
Well, maybe he wants to get out!
You tink so?
Yeah, I think so ... so I guess you have to throw up!
trow up? like woooosh everyting out of my tummy?
yeah, exactly!
But I have so much Chocccclot in derrrrr ... me likeeee choccclottttt
Well ... he is gonna keep kicking and burning your tummy
Oh yeah???? Me is tree-climbing assassin monkey ... me gon kill him ... me no put up wiff noting ... me ... (and it goes on)
Ok ... that can work too






Tuesday, April 28, 2009


















Monday, April 27, 2009

Homeboy Industry "Homeboy Review" Poetry Book







My reflection is a rejection.
So many feelings I just need one selection. 
One election
to know if I'm in the right section.
I'm lost; it's like if my whole life paused.
To understand my cause, and believing anybody moves their jaw
it's like you making me believe in Santa Claus.
All my expression fall and there's a big dark wall. 
I'm trapped in a circle of laws, when is this going to unpause?
To move forward and not putting anyone slower
and I'm not high or drunk. I'm sober. 
The inside of me is a mystery like a four-leaf clover
and if I let things go wild in my head then its over
I become what you have named me.
so did you save me or did you slave me?


Abel "Mousey" Garcia





Saturday, April 25, 2009





I got a trainerrrrrr ... yeayyyyyy ... finally .... (and damnnnn, why the @#%$ is it so expensive????)







Thursday, April 23, 2009










چرا اینجوری نگاش میکنی؟ پلک بزن حداقل
خوب آخه وقتی مردم اینجوری میان تو خیابون چه توقعی داری؟
چه جوری اومده تو خیابون بدبخت؟؟؟ لباس پوشیده دیگه پسرِ مردم
Not in my mind he is not!





Tuesday, April 21, 2009






پیدات کردم بعد از ۲ سال 

بیا ... شانسِ امروزِ منم "تو" بودی

دلم برات تنگ شده بود زن









میبینی توله جان؟ ... ۱۶ سالگی هم حتی به اندازه ی کافی زود نبود واسه به هم چسب خوردن ... باید بعد از همون بمب بارونی که سرش جفتِ کیسه آبها پاره شد میچسبیدیم ... وای که من چه موجوده از خود متشکره ... سختِ ... بی احساسِ ... غیر قابل تحملی بودم امروز اگه تو نبودی زن




 

Sunday, April 19, 2009

Utilitarianism






To those who think disagreeing with all traditional Moral values (individual or universal) is going to make them look cool and hip ... to those who feel they constantly (and often blindly) need to to insist on standing for the DARKer side of moral judgments and discussions, like annoying teenage goths, with no well thought justifications for their stance ... and who mistakingly believe that Utilitarianism stands there with them ... 

You people all dismiss Altruism without thinking twice about it ... (granted that I stand there with you on this one, but that's besides the point) ... next time you want to talk about Utilitarianism (at least Mill's version of it and not Bentham's) just because you have heard many people in our time disagree with it ... and given your way of thinking it should be COOL and Dark enough ... think again ...

Here is a piece of bitter reading for you to chew on ...

"... as between his own happiness and that of others, utilitarianism requires him to be as strictly impartial as a disinterested and benevolent spectator. In the golden rule of Jesus of Nazareth, we read the complete spirit of the ethics of utility. "To do as you would be done by," and "to love your neighbor as yourself," constitute the ideal perfection of utilitarian morality. As the means of making the nearest approach to this ideal, utility would enjoin, first, that laws and social arrangements should place the happiness or (as, speaking practically, it maybe called) the interest of every individual as nearly as possible in harmony with interest of the whole; and, secondly, that education and opinion which have so vast a power over human character, should so use that power to establish in the mind of every individual an indissoluble association between his own happiness and the good of the whole, especially between his own happiness and the practice of such modes of conduct, negative and positive, as regard for the universal happiness prescribes; so that not only he may be unable to conceive the possibility of happiness to himself, consistently with conduct opposed to the general good, but also that a direct impulse to promote the general good may be in every individual one of the habitual motives of action, and the sentiments connected therewith may fill a large and prominent place in every human being's sentient existence". 

"Though it is only in a very imperfect state of the world's arrangements that anyone can best serve the happiness of others by the absolute sacrifice of his own, yet, so long as the world is in that imperfect state, I fully acknowledge that the readiness to make such a sacrifice is the highest virtue which can be found in man".

Both from Utilitarianism Chapter 2

So next time you want to get on someone's nerve by acting all dark and immoral and MODERN and cool ... know this ... the system of calculating Utility to make moral decisions fits your (or even mine) individualistic and goth-like character insofar as you are talking about individual decision making. Utilitarianism was NOT meant by these great philosophers (Mill, Bentham, Sidgwick) to be used for solving personal dilemmas ... it is meant to be a social, economic, and political system ... and used in that way, it is not going to be as selfish individual-friendly as you might think ... in Utilitarianism the entire society is treated as ONE ... you, and your little individuality counts only as a unit ... get it? ... you are in the calculations, but only as a unit! ... and PLEASEEEEEE ... refrain from getting on my nerves with your failure to get your facts straight! ... thanks.










Saturday, April 18, 2009

بابا در حال کادو باز کردن






اولا که بابا جون شد ۵۸ سالش ... اما روح یک پسر بچه ی ۹ ساله تو بدنش وول وول میزنه
نشسته با یک ذوق و شوقی که از چشماش داره میپاشه بیرون کادوهاشو که چیده دورش باز میکنه
هر کدومو میخواد باز کنه خودش با یک ذوقتی میگه "دادا دادا داممممممممممممممممممممم" ... حالا از اینها گذشته ... یکی رو باز کرد توش یه پیرهن مردونه ی بنفش کمرنگ بود ... یهو داد زد گفت واییییییییییی عجب رنگییییییی ... مامانم گفت سایزش بزرگه بذارش برم عوض کنم ... رنگشم خوب نیست تازه
بابام پیرهنو گرفت دور از دست مامانم گفت "نهههههههههههه من دقیقا همینوووووووووو میخوام!!!!!!!! ببین اصلا من شلوار بنفشم دارم باهاش مچه" ... مامانام چشاش گرد شد گفت ... تو شلواره بنفشششششششش داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابام هم گفت: آره خودت برام خریدی ا... جان
قیافه ی ا... جان رو باید میدیدین ... یهو داد زد ... منننننننننننننن برای تووووووووووووو شلواره بنفشششششششش خریدم؟؟؟؟؟؟ من به گور خودم خندیدم اگر برای تو شلوار بنفش خریدم!!!!!!! (مامان من کلا از جنگولک بازی و لباس رنگ جنگولک که بابام عاشقشه بدش میاد ... تا یه حدی راه میاد واسش لباس رنگی میگیره ولی دیگه شلوار بنفش مثل فحش بود واسش رسما) ... بابامم کم نمیاره که گفت ... آره عزیزم الان میارم ببینی ... مامان از اون ور میگه ... برو بیار اگه بنفش بود من دستمو قطع میکنم ... شلوارو آورده خیلی ملتمس به من میگه ... بدون اینکه تحت تاثیر حرفهای مامانت قرار بگیری بگو این شلوا چه رنگیه! ... من چیزی حدود ۲ دقیقه ی تمام زل زدم به شلواره ... و به اجدادم خاکستری بود


ببین یعنی شک نکن از همه ی ما بیشتر عمر میکنی ها! ... تولدت مبارک






















Self-DiSrespect is LETHAL!











Friday, April 17, 2009






I rescued a MOTH the other day ... and yeah ... I am proud of myself ... if you knew how much it jiggled around on me ... and how much courage it took to catch it and deal with the jiggling wings ... you would be proud too :D ... or maybe not ... who cares! ... Im sure he went home and told his friends all about my bravery and what a fantastic Hero I am ... and they are all probably at the moth-village meeting right now ... deciding where to put the sculpture they made of me :D





Wednesday, April 15, 2009






آقای محترمِ "امیر" که مثلا خیلی الان بچه باحالی و تهِ طاغوتی ای و سرور و سالارِ همه ی ایرانیای فسیلِ این شهری و اینا
برادر من خجالت نمی کشی یه بیل بورد میزنی به چه عظمت  وسط لس آنجلس "تاج"  سلطنت حاج آقا آریامهرِ خدا بیامرز و میندازی روش ... بعدم مینویسی عیدتون مبارک ؟ ...  بابا فک و فامیل خود بنده خداشم دیگه ول کردن موضوع رو ... وا بده دیگه برادره من
بعدم خیلی غلطِ زیادی کردی شما گفتی سال دیگه میخوای تعداد بیل بورد ها رو زیاد کنی ... مردمِ سالم شهر که باید چشمشون بیافته به این مزخرفات تو چه گناهی کردن ... حالا شما این کارو بکن سال دیگه ... بعد اگه اومدن رو همه ی بیل بورد هات بزرگ و خوانا نوشتن ... خمینی خمینی قلب ما بانده فرودگاه توست گریه نکنی ها!... والله به خدا!!!!!!! .... عزیز من ربطی اصلا به حزب الله و خمینی وجمهوری اسلامی نداره که ... فقط میخوایم بگیم که

Guess what?
its Gone and Passed and Finished  ... GET THE FUCKKKK OVER IT!!!!!!!






Tuesday, April 14, 2009

For the 2 Loves of my life


















یادته ۸ سال پیش که تازه همو پیدا کرده بودیم عمو شاهپور گفت ... شماها مگه چه قدر میتونین با هم حرف داشته باشین؟؟؟ ۱ ثانیه ساکت نمیشین ... ۲۴ ساعته دارین با هم حرف میزنین ... تموم نمیشه؟؟؟؟؟

فکر کنم به امید اینکه ما یه روز ساکت بشینیم سر جامون حرف نزنیم پیر شد دیگه بنده خدا
آخرشم نفهمید ما راجع به چی حرف میزنیم که هیچ وقت هِر هِر کِر کِر تِر تِر مون بند نمیاد ... البته چشمش کور ... همینه که هست ... از این به بعدم همین برنامس